#بگو_سیب 



#پارت_بیست‌‌و‌دو


لبخندش عمیق تر شد، اما چشماش جدی و خالی بود.چه طور یه آدم می تونست خندشم مثل اخمش جذبه داشته باشه: من از طرف ایشون عذر می خوام‌‌‌، اشکان کمی تنده اما وقتی با کسی جوش بخوره رفتارش متعادل می شه.

دوباره چهرم جمع شد: فعلا که علاقه ای به جوش خوردن باهاشون ندارم.


محو نگاهم کرد و از چهارچوب در کنده شد: بسیار خب فقط اومدم روز اول کاریتون و تبریک و خسته نباشید بگم.فکر می کنم هم شما دیرتون شده و هم من باید برم پایین و تو دفترم به کارم برسم.

سری ت دادم و خودمم به طرف در رفتم.نزدیک بهش ایستادم و بوی ادکلنش ریم و به جای تحریک نوازش کرد. معمولا کمتر ادکلنی پیدا می شد که با این حجم از غلظت بو منو اذیت نکنه: ممنونم ازتون، با اجازتون میرم‌‌‌‌‌.

از کنار در کامل کنار رفت و دوباره جدی شد، البته این جدی بودن انگار بخشی از شخصیتش بود و نمی شد کاریش کرد، چون حتی اگه می خندید و لبخند میزد هم سریع چهره اش دوباره جدی بودن و بغل می کرد: خدانگهدارتون سرکار خانم.

خداحافظی همراه با حرکت دستم زیر لب روندم و با سرعت از آموزشگاه خارج شدم.زمان زیادی برای رسیدن به پارک که اتفاقا فاصلش با آموزشگاه زیادم نبود نداشتم، بنابراین دل و به دریا زدم و به جای اتوبوس یه تاکسی گرفتم و تا رسیدن به اون جا، سعی کردم لنز دوربینم و تنظیم کنم و کمی تو تنظیماتش دست ببرم تا در وقتم صرفه جویی کنم.نگاه راننده ی پیر روی دوربینم با اون لنز بزرگ کمی به خندم انداخت و برای امتحان دوربین و سرعت شاترم، وقتی ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد دوربین و نزدیک چشمم کردم و از مابین شیشه ی ماشین تصویر دخترک گل فروشی رو که کنار جدول نشسته بود و دست زیر چونه خیره ی یه نقطه ی نامعلوم بود گرفتم.دوربینم که پایین اومد یک لبخند تلخم رهگذر لبم شد و خیره به عکسی که مطمئن بودم، عالی از آب درمیاد و تم اجتماعی غمگینش که با چشمای دختر همخونی داشت در کنار اون خورشیدی داشت آسمون و کم کم نارنجی می کرد، می تونست ازش یه عکس با یه عالمه حرف بسازه.


چراغ که سبز شد اون تصویر با حرکت ماشین از جلوی چشمام محو شد و من دوباره خودم و سرگرم دوربینم کردم.دوربین و تو حالت دیافراگم قرار دادم و بند مشکی و پهنش و از دور گردنم رد کردم‌، با توقف ماشین پولی که از قبل آماده کرده بودم و به طرف راننده گرفتم و بعد شنیدن به سلامتش با یه لبخند از ماشینش پیاده شد.

این به سلامت باباجانی که راننده ی پیر به زبون آورد پر بود از حس و انرژی خوب.بعضی آدما با یه حرف ساده، می تونستن حالت و خوب کنن و به نظرم اون راننده توانایی کاملی در این کار داشت.

کولم و با هردو بند روی دوتا شونه هام انداختم و از جیب کنارش یه آبنبات چوبی توت فرنگی درآوردم و بعد کندن کاغذش، داخل دهنم گذاشتم و خیره ی ورودی پارک چوبش و با لبم این طرف و اون طرف کردم.

مهم نبود که از نظر مردم این کار جلف یا سبک سرانه به نظر برسه، مهم این بود که من حالم خوب باشه و بتونم با لذت به عکاسیم برسم‌‌‌‌.هیچ وقت حرف مردم اولویتم نبود، من برای آدمایی که منتظر می موندن تا با کوچکترین حرکتی واسه ی کسی حرف بتراشن اصلا احترامی قائل نبودم و توجهی هم بهشون نداشتم.اگر می خواستم توجه کنم، بعد رفتن اون مرد نمی تونستم به زندگیم ادامه بدم.

دستم و دور دوربینم حلقه کردم و وارد پارک شدم، پارک جمشیدیه برای من یه پارک وحشتناک عالی به حساب میومد.پر بود از سوژه های جذاب.البته بعد از پل طبیعت!.

دوربین و تو دستم می چرخوندم و هرازگاهی با دیدن یه منظره ی خوشگل تو پس زمینه آسمون آبی پشت سرش که رگه های نارنجی رنگ داشت می ایستادم و دستم روی دوربین می نشست.کنار دریاچه ی مصنوعی کمی بیشتر از همه جا ایستادم و با نگاه کنجکاوم مردم و رصد کردم.

مهم ترین کار یه عکاس دیدن بود، فعالیتی که من خوب بلد بودم انجامش بدم.دیدن مردم به خصوص دختر و پسرای جوون که از نگاه خیلیاشون دوست داشتن سرریز می کرد برام شیرین بود و گاهی از قفل دستاشون و قدمای هم سانشون عکس می گرفتم.هوا که تاریک شد روی یه نیمکت نشستم و خیره شدم به پیرمرد و پیرزن نیمکت مقابلم.موهای سفید پیرزن بافته شده روی شوش رها بود و یه روسری گلدار سرخ قواره دار باز ر‌وی موهاش و پوشونده بود.حرفی نمی زدن اما هردو لبخند داشتن و خیره ی مردم گاهی بهم نگاه می کردند و لبخندشون بیشتر عمق می گرفت.


#ادامه_دارد 




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سبزوانه معرفي هنرهاي من فعالیتهای شورای دانش آموزی هنرستان محبوبه عظیمی adam is typing... به وبلاگ گروه شیروانی ایران خوش آمدید. شاداب سازی مدارس file دلنوشته مسافرت