#بگو_سیب
#پارت_سی‌و‌شش

بلند خندیدم و شالمو کمی جلو کشیدم.هوا سرد بود و گوشام داشت یخ می زد.دستام و از هم باز کردم و کشیدم: به ما می گن نسل روغن نباتی.جون نداریم چندتا پله بیایم بالا.
غر غر کنان کنارم اومد تا به طرف بچه هایی که مشغول ساز زدن بودند بریم: تو دهات شما به هزارتا پله می گن چندتا؟


با خنده نگاهش کردم و چشمکی میون چشمام خونه کرد: نه تو دهات ما به آدمی مثل تو می گن تنبل و بی عرضه.
چشم گرد کرد٬ چشماش درشت بود و تو این حالت منو شدیدا یاد کارتن های ژاپنی می انداخت که فقط برای کاراکترهای انیمیشنشون چشم ترسیم می کردند: بی عرضه عمته عزیزم‌.
دیگه تقریبا به بچه ها رسیده بودیم: قبلا هم گفتم عزیزم که تعصبی روش ندارم.
به زور لبخندی زد تا چهره ی غرغروی جمع شناخته نشه و برام با نگاهش خط و نشون کشید.میون بچه ها که همشون از مسافت زیاد نی نالیدند نشستیم و من تازه متوجه شدم دقیقا کنارمهمون پسری که باهاش بحث کرده بودم نشستم.

برای حافظم جدا داشتم نگران می شدم ٬ من با شنیدن اسمش باز هم فراموشش کرده بودم و این من و مصمم می کرد رسیدم خونه یکم جدول باطله بخرم و به حل کردنشون بپردازم تا حافظم و از این رکود نجات بدم.

لیوان چایی که جلوم دراز شد ٬ مردمک چشمام پر شدند از یک حس تعجب و از دست دراز شده ی مقابلم ٬ خودشون و بالا کشیدن تا صاحب اون دستارو ببینن.نگاهم که تو نگاه اون پسر گمنام به لطف حافظه ی فعالم گره خورد ٬ هردو ابروم به طاق پیشونیم چسبید.

پوزخند محوی میون اون صورت معمولی اما به شدت جذابش خودنمایی کرد: دستم شکست فکر کنم.
دوباره نگاهم و به اون لیوان پلاستیکی با طرح و نوشته ی درهم دادم و حین گرفتنش زمزمه کردم: ممنونم ٬ آقایِ
اون پوزخندش محو شد: واقعا یادت نیست خانم کاشف؟!
زبونم و روی لبم کشیدم.دیگه ذره ای از برق لبم باقی نمونده بود و خشکی لب هام ثابتش می کرد: نه متأسفانه.اما شما اسم منو خوب یادتونه.
فلاکس چای و روی زمین قرار داد و یه پلاستیک پر از قند به طرفم گرفت.زیرچشمی به بقیه که مثل من چای دستشون بود نگاهی انداختم.

پس لطفش فقط برای من نبوده.این خیالم و کمی راحت می کرد.الان وقت ناز کردن برای نبود شکلات نبود ٬ بنابراین یک قند برداشتم و منتظر شدم تا جوابمو بده.نیم نگاهی خرجم کرد و زمزمه کرد: من حافظه ی خوبی دارم.برعکس شما.
اخمام تو هم رفت.تیکه بود دیگه ٬ نبود؟! با همون چهره ی جمع شده زمزمه کردم: البته من آدمایی که مهم باشن و اسمشون یادم می مونه.یه جورایی حافظم انتخابیه.

لبخند محوی زد: لازم بود انقدر رک به روم بیارید که مهم نبودم؟!
شونه بالا انداختم و با آرامش گفتم: وقتی شما لازم می دونی حافظه ی گاهی فراموش کارم و به یادم بیارین می شه همین.

#ادامه_دارد


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سفرهای دل انگیز معمای هستی Rick کارترال نیلوفرِ آبی مجله گردشگری Nothing Found Daily Me امیراد